مترصد



به نام خدا


ساعت که از 2 بامداد گذشت  و این دل ملولم آرام نشد

با وجود اینکه چند دقیقه قبل با دوستانم بودم ولی اصلا دلم وا نشد


عصری رفته بودم خرید ، خریدِ سبزی . تو راه با خدایِ خودم درد و دل میکردم و یه چیزی میخواستم
یعنی چندین وقت میشه که میخوام ولی تا حالا قسمت نشده
تا رسیده به مغازه سبزی فروش ، یه نگاه به سبزی ها انداخت و گفت : نه سبزی هام خوب نیستن ، به تو نمیدم .
یه نگاه بهش انداختم . 

پرسید ناراحت شدی که ندادم؟
گفتم نه ، تو دیدی سبزی ها خوب نیستن و مصحلت ندیدی که بهم بدی . الان باید از تو تشکر کنم که جنس بنجول بهم ندادی .


از مغازه که خارج شدم یاد حاجتم افتادم
گفتم نکنه خدا هم میبینه جنس بنجول میخوام و بهم نمیده 
ولی من عوض اینکه ازش تشکر کنم ، هی بهش میگم آخه چرا نمیدی ! چراااااااااا؟


بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اِرباًاِربا خريد فيلم و سريال در فروشگاه ميهن شاپ خیاطی اداره گاز شهرستان مُهر چوب دیزاین Vivian قریب و غریبه دي وي دي هاي فوق العاده خوب ونوس معرفی بهترین های وب ایران مرکز رشد و تعالی خانواده